سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برگزیده همایش پارسی بلاگ و جشنواره امام من
 
قالب وبلاگ
سایت های مفید
پیوندهای روزانه

تقریبا از روز چهارشنبه تا این چهارشنبه(امروز) هر روز یک اتفاق افتاد:

ـ چهارشنبه مادرخانم داداشی دعوتمون کرد شام...از تهران تا جلوی منزلشون در کرج سه ساعته رفتیم...داداشی می گفت چقدر انرژی مثبت ساکنین تهران توی ترافیک از بین میره...

_ پنجشنبه افتادم دنبال کلاس معرق که از قضا با یکی از اساتید زبده این رشته آشنا شدم چند وقتی هم بود که بدجوری فراق از کمان اره حالمو بد کرده بود که به الحمدالله وصال حاصل شد...داداشی وسایل معرقمو دید و گفت: آبجی یه روز بریم بیرون، ابزار کم داری...

جمعه: از صبح منتظر داداشی بودم که بیاید بریم باهم اول ناهار و بعد نارمک، که اقوام مادریمونو که غالبا اونجا ساکن هستنو ببینیم...داداشی ساعت 13:15 آمد. قرار شد بریم رستوران مورد علاقه من _ رستوران ریحون ـ ولی تصمیم عوض شد و رفتیم یه رستوران توی نارمک...بعد صرف ناهار داداشی گفت اول بریم به خاله سوسن سر بزنیم چون بزرگترن بعد بریم خونه داییها...دیگه اتفاقات عصر جمعه بماند من و داداشی اسمشو گذاشتیم جمعه حادثه ای

شنبه: همه چی تموم شد و به قول داداشی بعد از نه سال با خیال راحت نفس بکش آبجی...

یکشنبه: صبح موقع از خونه بیرون آمدن داداشی یه لیست بلند بالا بهم داد و گفت اگه زحمتی نیست این کتابها رو برای بچه های سفارت تهیه کن...گفتم: من امروز 3 تا 5 کلاس عکاسی دارم بعد کلاس می برم...ساعت 5:30 تا 7 انقلاب بودم...یکی دیگه از فرقهای من با همجنسهای خودم اینه من عاشق کتاب و کتاب خریدنم و این عشقو با هیچ عشق دیگه عوض نمی کنم ناگفته نماند که منو و خواهرهام  این عشقو از حاج خانم مادر به ارث بردیم...( عشق موروثی ـ فرهنگی)

دوشنبه: صبح با داداشی، خاطره، صبا ـ از طبقه بالای تختشون افتاده و به قول قدیمیها دست شکسته وبال گردن شده ـ و محمدحسین عازم خونه حاج خانم مادر شدیم...به قول خاطره خونه هر پدر و مادری برای بچه هاشون حکم بهترین امامزاده دنیا رو داره...و به قول خودم توی خونه پدر و مادرها دری از درهای بهشت بازه تا سعادت داریمو بسته نشده هر چی می خوایم از این در بدیم داخل...به قول خانم داداشی که توی این دو هفته جاشون پیش ما خیلی خیلی خالیه: هر چی فکر میکنم می ببینم هیچ پدرشوهر و مادرشوهر مثل حاج آقا و حاج خانم  نمیشن...

سه شنبه : دوباره انقلاب...خانم داداشی گفته بودن به سلیقه خودت چندتا رمان خوب برام بخر...منهم از منظر خودم بامداد خمار، مونالیزای منتشر‍، کیمیا خاتون و از منظر جستجو در اینترنت دالان بهشت رو خریدم...چند تا از همکارها هم گفتند: کتاب خانوم مسعود بهنود هم بگیر که عالیه...

امروز هم چهارشنبه: قراره با داداشی بریم برای بچه ها خرید البسه و داروهای گیاهی و بعدش هم شام خونه برادرخانم داداشی ـ البته نمی خواستم برم، خانمش چند روزه داره به من و داداشی زنگ میزنه و اصرار می کنه واقعا دوست ندارم یه مسلمون توی شرایط خواهش و اصرار بیوفته به همین خاطر قبول کردم ...(این هم یکی دیگه از فرقهای من با همجنس هامه)


[ چهارشنبه 89/7/14 ] [ 7:38 صبح ] [ رضوانه (نگهبان بهشت) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب