برگزیده همایش پارسی بلاگ و جشنواره امام من | ||
داداش پنجشنبه اومد از قبل هم ایمیل زده بود برام یه قورمه سبزی خوشمزه با سبزی و دوغ و دستگاه فشار محیا کنید که محیا هم کردیم... ـــــــــــــــ الهی بمیرم برای صبا و محمد حسین، وقتی دایی جونشونو دیدند انگار بیماری پدرشون ـ که چند وقتی بچه ها رو خیلی کلافه کرده ـ به یکباره از دلشون پر کشیده و جاشو فقط شادی و امیدواری گرفته( من حیث المجوع دایی شونو اول برای دیدار بچه ها و تسکین قلبشون اومده بود ایران بعد بقیه کارها...) ...صبا خودشو انداخت بغل دایی جون و گفت وای خداجون! کسی با من حرف نزنه می خوام همین طور توی بغل دایی جون باشم... ـــــــــــــــ خب برای یه برادر بهترین جا برای اقامت دوهفته ای خونه خواهرش دیگه...منهم اتاق کامپیوتر برای اقامت داداش آماده کردم...چمدونشو مرتب کردم لباساشو توی کمد دیواری آویزون کردم وجای یکسری از وسایل خونه که شاید در نبود من لازمش بشه رو بهش گفتم... کلید زاپاس آپارتمان هم دادم بهش...خلاصه همه چیو برای سکونت راحتش رو مهیا کردم...صبح به صبح که راهی سرکارم هستم منو آشپزخونه رو ارائه می دم اونهم یه غذایی رو سفارش میده...با لوسی میگه اگه صبحونه رو روی اپن آماده کردی می خورم وگرنه گرسنه از خونه می زنم بیرون...کدوم خواهر راضی میشه برادرشو بدون صبحونه بره بیرون...اونهم این برادر که فقط خدا می دونه...(بذار فقط خدا بدونه تا اجر خوبیهاشو از دست همون خدای خوب بگیره)... می گم: چشم داداشی ...همه چیو آماده می کنم فقط مدیونی نخوری... می خنده میگه: سینا هر وقت با ما حرفش میشه میگه حالا منهم میرم ایران با عمه زندگی می کنم...هم مهربونه هم منو خیلی دوست داره... ــــــــــــ صبح برای نماز صبح بیدارش کردم و داشتم ملزومات صبحونه رو قبل از رفتنم آماده می کردم که بعد از اتمام نمازش اومد روی مبل با ناراحتی ولو شد و گفت آبجی امشب شام نیستم...خونه مهدی گ دعوتم...ـ مهدی گ رو می شناختم همرزم قدیمی داداش بود که بین هم عقد اخوت هم خوونده بودند...ـ گفته بیا خونمون هم شام هم یادآوری ایام جنگ و هم می خوام وصیت نامه بنویسم شما باشید؟ داداش با غم ادامه داد: انگار گاز خردل داره یواش یواش کاراشو شروع می کنه، وقتی به هم زنگ زد حرفهاشو اینجوری شروع کرد: رفیقان می روند نوبت به نوبت خوشا روزی که نوبت بر من آید... غم چهره داداش به تموم وجودم منتقل شد و گفتم اللهم فرج عن کل مکروب و اشف کل مریض اومدم که از در برم بیرون، داداش گفت: آبجی! فقط به مامان نگی برای چی رفتم خونه مهدی گ...مادره دیگه پیش خودش فکر می کنه نوبت بعدی نوبت پسر خودشه...
[ دوشنبه 89/7/5 ] [ 8:12 صبح ] [ رضوانه (نگهبان بهشت) ]
[ نظرات () ]
|