برگزیده همایش پارسی بلاگ و جشنواره امام من | ||
پنجشنبه گذشته به یکی از شهرستانهای اطراف تهران برای مراسم چهلم یکی از اقوام رفته بودیم...بعد از اتمام مسجد به قبرستان آن منطقه رفتیم...حاج خانم (مادرم) دستمو گرفتند و به سر خاک اقوام پدریش که اصالتا آنجایی بودند و سالیان هست چراغ عمرشون خاموش شده بردند...حاج خانم هر قبری که نشونم میدادند نسبت مرحوم یا مرحومه را با خودشان بیان می کرد و ...ناگهان گل از لبهای حاج خانم شکفت دست منو ول کردند و شتابان سمت پیرمردی رفتند و سر پیر مرد عصادار را در آغوش گرفتند و صورت نورانی پیرمرد را درست مثل یک دختربچه که بعد از چند وقت پدرشو دیده باشه بوسیدند تعجب کردم به خاطر بحث محرم و نامحرمی میگم...طبعا من هم رفتم به سمت آنها که با هم خیلی صمیمی و گرم احوال پرسی می کردند...حاج خانم با دیدن من با پیر مرد گفتند عمو جان این هم دختر کوچیکمه...عمو جان!!!حاج خانم که یک عمو دارند و من هم ایشان را می شناسم...حاج خانم دنباله حرفهاشون گفتند: رضوانه این آقا عمو پدرم هستند...واقعا تعجب کردم پدربزرگ من متولد سال 1299 بودند و در سال 1376 به رحمت ایزدی پیوسته بودند.... ایشان از پدربزرگ من هم بزرگتر بودند...پیرمرد با همان صمیمیت با من هم چاق سلامتی کردند... در اعماق قلبم احساس کردم ایشان را خیلی دوست دارم...سریع از حاج خانم و عمویشان چندتا عکس گرفتم... وقتی آمدیم خونه به حاج خانم گفتم حتما عکسها را براتون ظاهر می کنم...احساس کردم حاج خانم خیلی احتیاج دارند از گذشته ها صحبت کنند ... من هم زدم به هدف...و شروع کردم از عمه ها و عموهای پدربزرگم از ایشان سئوال کردم می دانستم حاج خانم خانواده پدریشان را بخاطر صمیمت و مذهبی بودنشان خیلی دوست دارند...گذاشتم حاج خانم آنقدر از گذشته و اقوام قدیمی شان صحبت کنند که خودشان آخرسر صحبتشان را تمام کردند...
[ شنبه 88/4/6 ] [ 12:26 عصر ] [ رضوانه (نگهبان بهشت) ]
[ نظرات () ]
|