برگزیده همایش پارسی بلاگ و جشنواره امام من | ||
به نام نازنین خدایم هفته پیش برف سنگینی می بارید مشغول گذر از کوچه و پس کوچه های محله مون بودم که به ترافیک خیابون اصلی نخورم که پیرزنی با عصا و قامتی نحیف برای ماشین عقبیم دست تکون داد اون ماشین پیرزنو ندید منهم بطور اتفاقی از توی آینه دیدم سریع دنده عقب گرفتم و سوارش کردم دردمند و سرمازده سوار شد بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: مادر مسیرتون کجاست؟ گفت: شما مسیرتون کجاست (از روی نجابت نمی خواست مسیرمو براش دور کنم)؟ گفتم: هر جایی که شما مسیرتونه؟ گفت: سر همین خیابون... گفتم: مادر! لطفا مسیر نهایی تونو بفرمایید گفت: کلاک نزدیک کرج ولی شما منو توی ایستگاه کرج پیاده کنید گفتم: چشم یه لحظه با خودم فکر کردم کاش میشد که تا جلوی در خونه اش می رسوندمش مخصوصا وقتی فهمیدم هم ناراحتی قلبی داره و هم روماتیسم... شروع کرد به درددل کردن که خیلی بیماره و یک آمپول 800 هزار تومانی برایش تجویز شده که داروخانه به خاطر اختلافاتش به بیمه اون آمپولو به پیرزن نمیده با نجابتی تمام گفت: داروخانه بهم آمپولو نمیده مثلا خانواده شهید هم هستم گفتم: مادر شهیدید؟ گفت: بله پسرم در منطقه ام الرصاص شهید شد و یک دگمه شم برام نیومد... شنیدن همین عبارت (مادر شهید) برایم کافی بود که تمام برنامه های اون روزو بهم بزنم و به یکی از ذوالحقوقینم خدمت کنم... او درددل می کرد و من هم می شنیدم و آهسته مسیرم را به سمت جاده قدیم تغییر دادم و البته وقتی متوجه شد خیلی اصرار کرد که پیاده اش کنم ولی ... اصلا منظورم از نوشتم این پست تعریف یک خاطره و خوب انگار خودم نیست این یک مقدمه بود برای اتفاقات بعدی اون روز مادر شهید سادات رو جلوی در خونه اش پیاده کردم و وقتی به منزل رسیدم شوری در وجودم بود کم سابقه... نمی توانم بقیه اتفاقاتو درج کنم فقط بگم که این زن به قدری به من انرژی مثبت داد که در ذهنم ماندگار شد... [ دوشنبه 94/11/26 ] [ 9:54 صبح ] [ رضوانه (نگهبان بهشت) ]
[ نظرات () ]
|