برگزیده همایش پارسی بلاگ و جشنواره امام من | ||
هوالکاشف الضر تعداد: 350 نفر مکان: ارتفاع 1904 معروف به کله قندی بعد از چند ساعت به پای کوهی رسیدیم که تا ساعاتی بعد شاهد به پرواز در آمدن تعدادی دیگر از دوستانمان بود. ما حدود 1 ساعت استراحت کردیم در این یکساعت چون هوا خیلی سرد بود و هیزم زیادی در اختیار نداشتیم با چندتا از بچه وارد میدان مین شده و تعدادی مین گوجه ای رو خنثی کرده و با شکستن مین ها ،خرج (موادمنفجره) داخلش را به عنوان مواد اشتعال زا در آتش می انداختیم ( خرج به خودی خود منفجر نمیشوند و برای انفجار به یک نیروی محرک که همان چاشنی باشند نیاز دارند و درحالت عادی مثل شمع اما با حرارت بالاترمیسوزند) و گرم میشدیم با صدای فرمانده مان شهید مهدی خندان (او ساعاتی بعد حین شلیک موشک آرپی جی به وسیله تیربار دشمن سوراخ سوراخ و جنازه اش سالها به روی سیم های خاردار افتاد) ما به سمت ارتفاع شروع به صعود کردیم.دو دره را طی کردیم اما خبری نبود. در آنجا چون دیگر به نیروهای عراقی خیلی نزدیک شده بودیم و از شب هم چند ساعتی میگذشت فرمان داده شد نمازهایمان را بخوانیم چون 15 دقیقه وقت داریم. بعلت نبود آب بجای وضو تیمم کردیم و بصورت نشسته نماز مغربم را خواندم اونم با تجهیزات و پوتین و.... رکعت دوم نماز عشا بودم که فرمان حرکت آمد و من چون هنوز در بین نماز بودم مجبور شدم باقی نماز را در حال حرکت بجا آورم.نمازی که تا ابد در خاطرم خواهد ماند و دیگر تکرار نخواهد شد. در دل تاریکی به فاصله 100 متری نیروهای دشمن رسیده بودیم و داشتیم سینه خیز از همه طرف خودمان را به آنها نزدیک میکردیم دسته ای که من در آن بودم ( هر 30 نفر یک دسته میشود) قرار بود وقتی به نوک قله نزدیک شدیم ارتفاع را دور بزنیم و با این کار ، از طرفی نیروهای دشمن را در محاصره بگیریم و از طرف دیگر جلو کمک نیروهای پشتیبانشان را بگیریم بقول بچه ها شده بودیم گوشت قربونی،چون اگر نیروهای ما عقب نشینی میکردند ما چون در پشت نیروهای دشمن بودیم یا به اسارت در می آمدیم و یا کشته میشدیم و اگه عقب نشینی نمی کردند هر دو طرف وقتی شلیک میکردند به ما میخورد فاصله چندانی تا سنگرها نداشتیم.نفسها در سینه ها حبس بود و همه استرس یک اشتباه را داشتند. که ناگهان چتر منوری در آسمان باز شد( نوعی گلوله که در آسمان نور افشانی میکند و همه جا را مثل روز روشن میکند) دقیقا مانند چتر بازی که به سوی زمین در حال فرود است اما نور افکنی بزرگ در دست دارد. با روشن شدن کوهستان و با فریاد سرباز عراقی که می گفت: ( ایرانی ایرانی) به یکباره بارانی از گلوله مانند چند شب قبل به سوی ما شلیک می شد. من باز پشت تخته سنگی با ارتفاعی حدود 50 سانت خوابیده بودم و وقتی گلوله ها به سنگ برخورد میکرد با صدای منحصر به فردی کمانه میکرد و تکه های سنگ در آن سو به سر و صورتم برخورد میکرد. قبل از اینکه پشت تخته سنگ بخوابم دیدم یکی از بچه ها هم آنجا خوابیده . بعد از چند ثانیه و زمانی که صورتم به جهت مخالف او بود بهش گفتم .عجب آتیشی دارن رومون میریزن؟ اما جوابی نداد آرام در همان تاریکی که هر چند ثانیه با منوری روشن میشد دستی به صورتش کشیدم و دیدم انگار پوستش خیلی خشک است وقتی رویم را برگرداندم دیدم یکی از بچه هاست که در عملیات قبلی در آنجا شهید شده و 15 شبانه روزاست در آنجا آرمیده هنوز چشمانش باز بود و داشت با لبخند منو نگاه میکرد.شاید میگفت :دیونه چرا اومدی؟ یا اینکه:خیلی خوش آمدی که به دنبالم آمدی. ازش جدا شدم تا با بچه های دسته، عراقی ها رو دور بزنیم... ادامه دارد... پایان قسمت اول
[ دوشنبه 91/9/13 ] [ 1:53 عصر ] [ رضوانه (نگهبان بهشت) ]
[ نظرات () ]
|