سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برگزیده همایش پارسی بلاگ و جشنواره امام من
 
قالب وبلاگ
سایت های مفید
پیوندهای روزانه

هوالحکیم

من سال 1362 به مدرسه رفتم برادرم هم اولین سالی بود که به جبهه رفته بود (هفده سالش بود) و خاطره ( مادر صبا و محمد حسین) هم می رفت سوم دبستان

خلاصه ما رو آماده کردنو با یه کیف چرم قهوه ای که با دو تا قفل فلزی بسته می شدو روی دوشمون انداختنو مانتو شلوار سرمه ای و یک هد سفید و دست در دست مادر به مدرسه امیدوار رهسپار کردن...

من به قدری مشعوف بودم که لحظه ای از گریستن بسان ابر بهار غافل نمی شدم و کل خوف من از مدرسه رفتن برمیگشت به واکسنهای که توی مدرسه میزدن (آخه اون موقع ها بی انصافا میومدنو توی مدرسه ها واکسن می زدن...)

هر چی توی مسیر مادر مکرمه با ما صحبت کرد که مدرسه ترس نداره من اصلا نمیشنیدم یعنی صدای شیون زدنم اجازه استماع نمی داد. به جلوی در مدرسه رسیدیم و به زور مادرم دستشو از دست من جدا کرد آخ آخ صحنه ای بود او می کشید و من می کشیدم...

خلاصه دست ما از دست ایشان خارج شد و من به سمت حیاط رفتم که البته هنوز گریه می کردم یعنی تا آخرین ساعت مدرسه گریه می کردم یعنی درست تا یکماه بعدش هم گریه می کردم...اول مهر نبود که برای خودش عاشورایی بود... شرح درماندگی خود به که تقریر کنم؟

همه بچه ها رو بجز کلاس اولیها به صف کردن و ما کلاس اولیها رو توی حیاط نگهداشتن که بعد تقسیم بندی بشن...

خلاصه ما افتادیم توی کلاس خانم هنربخش ـ دختر دوست حاج آقا که الان در امریکا روزگار می گذرونه ـ انگار نه انگار ما دخت بی بدیل آقای منادی هستیم چنان با اخم به همه نگاه می کرد که همونجا یکی از بچه ها دچار سانحه روز ادراری شد...

این گریه کردن های ما تمومی نداشت،دل کل فلکو ریش کرده بود طوری که پسر همسایه مون به مادرش گفته بود: تو رو خدا نذارن این بچه امسال بره مدرسه این قدر گریه کرده رد اشک روی صورتش می مونده ( دیگه خودتون بفهمید عمق فاجعه رو...) سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی.

و مدیر مدرسه سرکار خانم لیلی رسولی وثوق خواهرم خاطره رو  از یک شیفت دیگه آورد توی شیفت من تا مرهم این دل شکسته باشه...

یادمه تا چند وقت خاطره که از دوستاش جدا شده بود تا منو تنها گیر میاورد می گفت: خاک بر سرت کنن انقدر گریه کردی که از دوستام جدام کردن...( فلک! زخم زبان بسیار خوردم....)

بعد از یک ماه گریه های من قطع شد و تبدیل به خنده شد تا زمانی که دیپلم بگیرم این تبسم ناشی از نمیدونم چی چی از لبان ما محو نشد که نشد که نشد...خنده ها بر لب من بود و کس آگاه نشد/ زین همه درد خموشانه که بر جان من است.

در نوشتن حرف "دال" هم خیلی خیلی مشکل داشتم یادمه یه شب مادرم و خاطره نشستن پیشم و باهام تمرین کردن از فرط گریه دفتر مشقم خیس شده و طبله کرده بود...

اولین دیکته عمرمو بیست شدم بعد از ظهر همان روز هم برادرم از بیمارستان نمازی شیراز زنگ زد که خبر مجروحیتشو به خانواده اعلام کنه که من پریدم گوشیو گرفتم و بلند گفتم: داداش!دیکته بیست شدم و برادرم از اون ور تلفن با صدایی خسته گفت: آفرین آبجی کوچیکه اگه اومدم برات یه جایزه میارن...حالا یادمم نیست جایزه آوردم یا نه، ولی همین که یه برادر خوب و غیرتمند مثل حاج رضا رو دارم برام به اندازه همه جایزه های دنیا ارزشمنده و چه بسا بیشتر...(پست چگونگی مجروحیت ایشان در راه است)

 


[ شنبه 91/7/1 ] [ 8:37 صبح ] [ رضوانه (نگهبان بهشت) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب