سفارش تبلیغ
صبا ویژن

برگزیده همایش پارسی بلاگ و جشنواره امام من
 
قالب وبلاگ
سایت های مفید
پیوندهای روزانه

باید چند تا ایستگاه رو با مترو می رفتم

منتظر قطار بودم که از زمین و زمان آدم ریخت جلوی من و صبر کردم همه سوار شن بعد سوار بشم یه خانمی اومد آخر تیپ و مدل که مشخص بود از وضع جاری ناراحته...با اخم یه نگاهی به جمعیت کرد و شروع کرد به غرولند کردن و ایرانیها رو بی فرهنگ و شعور معرفی کردن...دید نه بابا کار از این شعارها گذشته خودش هم باید با سیل مهاجم همسو بشه همین طور که گاوبودن ایرانی ها!!! رو با صدای بلند متذکر میشد هی هل می داد کمی عقبتر رفتم نه اینکه ثابت کنم کسی می تونه ایرانی باشه و گاو هم نباشه نه فقط بخاطر اینکه کمی خلوت بشه آخر سر یه دختر و پسر دستو دست هم خودشونو چپوندن داخل قطار ( مثلا ما خیلی عاشق همیم نمی تونیم قانون واگن مخصوص بانوانو رعایت کنیم...)

بالاخره سوار شدم دختر و پسر دست همو گرفته بودنو داشتن خوش و بش می کردند . یه خانمی کنار من ایستاده بود و ما جفتمون داشتیم به اون دختر و پسر نگاه می کردیم چون دختره گهگداری بازو پسره رو گاز می گرفت، خانمه به من گفت: خانم! می بینید چقدر بچه احوالن تقصیری ندارنا جوونی و جاهلی... گفتم: هر چقدر هم بچه و جاهل باشن ولی قدرت تمییز یه محیط شلوغ و خلوتو که دارن ،حتما " چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند"ایستگاه بعدی پسره و دختره پیاده شدند...

یه خانم مسن سوار شد و به چند تا خانم که نشسته بودن گفت: من کمرمو تازه عمل کردم اگه میشه یکی بلندشه جاشو بده به من. هیچ کس  از جاش بلند شد...یادم خودم افتادم که مواقعی که اضافه کار می مونم موقع برگشت به خونه توی اتوبوس که میشینم از جام بلند نمیشم.

یه فروشنده خانم اومد توی قطار با صدای بلند و خنده می گفت: من المیرا انرژی ام...روسری هام از همه جا بهتر و ارزونتره...البته پر انرزی که نبود هایپر اکتیو بود یه دقیقه سر جاش بندنبود...و با این سیاست بپر اینور و اونور، کلی هم فروش کرد. 

یه خانم مسنی هم انتهای واگن روی سالن نشسته بود روی زمین و از ظواهرش معلوم که حال جسمانیش خوب نیست یعنی خیلی بی حال و رنگش هم زرد بود جالبش اینجاست که با اینکه حال نداشت و سن و سالی هم داشت تند تند پفک می خورد...

یه خانمی ازم یه آدرس پرسید که مربوط به شمالشهر بود، بلد نبودم و نمی دونم چرا عنوان کرد: خانم! من خودم مال تهرانم... این آدرسو بلد بودم ولی یادم رفته...گفتم: ببخشید من اصلا بچه جنوب شهرم و شمالشهرو بلد نیستم...( البته بگذریم که غالب تهرانی ها بچه شمالشهرن ولی نگهبان بهشت بچه جنوب شهر تهرانه.. نه با افتخار نه بی افتخار)

در ادامه حرفم با این خانم یه خانمی بهم گفت: پدر من تا حالا توی عمرش دوبار اومده تهران که هر دفعه هم شاه رو بیرون کرده یکی سال 20 و یکی هم سال 57... یه خانمی هم بهش گفت: پدرت زنده اس؟ گفت: آره ولی خیلی پیر شده... خانمه با خنده گفت: بهش بگو الانم بیاد چند تا شاهو بیرون کنه( مثلا نمک سیاسی می ریخت)... غالب خانم ها خندیدن... خنده ام نگرفت خب چیکار کنم تیکه اش خیلی بی مزه بود.

یه خانم جوون هم با عجله خودش انداخت توی مترو توی همین شلوغ پلوغی در کیفشو باز کرد و سریع شروع کرد به آرایش کردن اون هم کامل....یعنی هیچی از قلم نیوفتاد...کسی نگاش نکرد الا من که از اول تا آخر میکاپ کردنش نگاش می کردم...اگه بهم یه چیزی می گفت حق داشت... این ایستگاه دیگه باید پیاده میشدم...

نتیجه گیری عادلانه: نگهبان بهشت خیلی آدم تابلوییه...همش به خلق ا... زل می زنه انگار خودش بی عیب و نقصه...قول می دم الان چند بلاگ طنز در مورد زل زدن های نگهبان بهشت پست گذاشتن...          


[ یکشنبه 89/12/8 ] [ 9:51 صبح ] [ رضوانه (نگهبان بهشت) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب