سلام نوشته هات يه افسوني داره كه نمي شه نخوند. دوست دارم برات اين شعر گلستانه سپهري را به يادگار بگذارم:
نام شعر : در گلستانه دشتهايي چه فراخ!دشتهايي چه فراخ!كوههايي چه بلنددر گلستانه چه بوي علفي ميآمد!من در اين آبادي، پي چيزي ميگشتم:پي خوابي شايد،پي نوري، ريگي، لبخندي.
پشت تبريزيهاغفلت پاكي بود، كه صدايم ميزد.
پاي نيزاري ماندم، باد ميآمد، گوش دادم:چه كسي با من، حرف ميزند؟سوسماري لغزيد.راه افتادم.يونجهزاري سر راه.بعد جاليز خيار، بوتههاي گل رنگو فراموشي خاك.
لب آبيگيوهها را كندم، و نشستم، پاها در آب:"من چه سبزم امروزو چه اندازه تنم هوشيار است!نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه.چه كسي پشت درختان است؟هيچ، ميچرخد گاوي در كرت.ظهر تابستان است.سايهها ميدانند، كه چه تابستاني است.سايههايي بيلك،گوشهيي روشن و پاك،كودكان احساس! جاي بازي اينجاست.زندگي خالي نيست:مهرباني هست، سيب هست، ايمان هست.آريتا شقايق هست، زندگي بايد كرد.
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبحو چنان بيتابم، كه دلم ميخواهدبدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.دورها آوايي است، كه مرا ميخواند." دورها آوايي است، كه مرا ميخواند